زندگی آرام

خاطراتم را می نویسم

زندگی آرام

خاطراتم را می نویسم

فردا تولد من

 

فردا تولدمه ، فردا24 ساله میشم 

 

خوشحالم 

 

یکشنبه تولد حامی

 

یکشنبه تولد حامی بود 

 

صبح شنبه زنگ زدم مامان خودم و مامان او با خواهر برادرش ودعوت کردم واسه تولد گفتم خودش خبر نداره بهش چیزی نگین 

 

انتظارداشتم 8 مهمونابیان و9که به حامی گفته بودم بیاد بریم بیرون جشن بگیریم وقتی میبینه همه هستن سورپرایز بشه 

 

ولی حامی9 وربع اومد درصورتی که هنوز از مهمونا خبری نبود 

 

چیزی نگفتم نفهمید مهمون داریم از اوضاع خونه 

 

داشت لباس عوض میکرد و که مهمونا اومدن  

 

من=     او= 

 

همیشه جشن هامون دوتایی بوده اولین دفعه بود که خانوادگی بود خیلی خوشحال و هول شده بود منم خوشحال از دستپاچگی و نگرانی هاش واسه شام 

 

شام وسفارش داده بودم رفت گرفت و بعد تولد26سالگیش وجشن گرفتیم ، دختر خواهرشوهرم توی همه عکس هابود حتی عکس من وحامی 

 

همه کادوها بلوزبودوهمه بارنگ آبی 

 

همه خوشحال من خوشحالتر ، گرفتن مهمونی بدون حامی خیلی سخت بود خرید میوه آوردنشون بالا ،تمیزکردن خونه .... 

 

فهمیدم خیلی کمکم میکنه وقتی نبود فهمیدم (خصوصیت انسان است!) 

 

وبعدازرفتن مهمونا من خوابیدم یه جورایی غش کردم خیلی حرس خوردم که همه چی خوب بشه 

 

حامی:بیا امشب و تا صبح نخوابیم 

 

من:باشه من بیدارم فقط چشمام بسته است ...خورپف 

 

به وبلاگ من نیایید ،حتی نرم وآهسته

اینجا جز تلخی وشکست چیزی نیست


امیدی وجود ندارد حتی به اندازه ی سر سوزنی


هیچ درسی نخواهی گرفت و هیچ لبخندی بر لبهایت نخواهد نشست


صفحه ی وبلاگم را ببندو برو تو ای دوست مجازی ام


اینجا سودی ندارد که هیچ ، دلت را شاید غم آلود هم کند


ببند صفحه را وبرو ، برو به دنبال زندگی ورویاهایت


اینجا همه ی رویاها نقش برآب شده اند


اینجا انرژی منفی ساطع میشود


اینجا کویر است باهوای گرم وخشک


اینجا مهربانی در ته صندوقچه ای قدیمی در انتهای راهروهای یک زیرزمین گم شده است


اینجا آسمان قهوه ایست با خورشید آبی


اینجا هیچ آدمی از نوع آدم وجود ندارند همه من هستند


اینجا اکسیژن برای نفس کشیدن  کم است ، نفس کشیدن سخت است


ادامه ی زندگی هم


اینجا وبلاگ من است


وبلاگ منی که روزی نمیدانستم از میان انبوه رویاهایم کدام را انتخاب کنم برای دنبال کردنشان و حال خلا به معنای واقعی اتفاق افتاده


تعداد آرزو = 0


خودم فکر میکنم ازدواج کردم اینجور شد اما باز مثه همیشه فکر میکنم خودم مقصرم




.لطفا نگین من مقصرم ، خواهش میکنم



شادمانه

یک ساعتی میشه اومدم نت ،وب گردی سرزدن به دوستان قدیم و جدید و تبلیغات محصولات جدید


یه سری آهنگ داشتم دارم یکی یکی گوشت میدم هرکدوم و بوی رفتن و قهر وخیانت میده رو پاک


میکنم و اونایی که پراز عشق و امید هست و نگه میدارم ، میخوام موزیک و قطع کنم که با تمرکز بیشتری بنویسم اما نمیتونم


امسال سعی میکنم بخندم و بخندم ودیگه شکلک ناراحتی وهم نذارم ، البته همیشه اومدن سال جدید باعث میشه خیلی ها به فکر تغییرات بیفتن و بخوان زندگیشون و بهتر کنن ، خیلی ها این کارو میکنن و البته خیلی ها هم یادشون میره تا سال بعد نزدیک تحویل سال



امسال تحویل سال اول قرار بود دوتایی تو خونه باشیم اما وقتی تو چشمای باباییم خوندم که دلش میخواد اونجا باشیم رفتم پیششون ، فکر میکنم اگه بچه داشتم نمیرفتم چون دوست داشتم لذت وآرامش و اتفاقات مهم و مثه من که توخونه مامانم تجربه کردم اونم تجربه کنه ، البته شاید نظرم عوض بشه

:)یه خصوصیت خوبی که دارم اینه که اگه بفهمم یه فکری که دارم غلطه سریع عوضش مینکم اگه واقعا با دلیل بهم اثبات بشه احساسی نمیشه ، وبه مراتب رفتارم وهم عوض میکنم

خوشحالم که اینجوری ام


امسال 3 تا ماهی کوچولوی قرمز خریدیم یکیشون قبل و2تای بقیه بعداز سال تحویل فوت کردن ، برای شادی روحشون خندهالبته به همسر گلم گفتم امشب باز2 تاماهی بخره چون هفت سینم با ماهی های قرمز خیلی خوشکل تر میشه


:) دارم سعی میکنم زیبا امیدوار وبانشاط بنویسم امیدوارم تو ذهنمم بتونم این تغییرات وبدم ، سخته هر لحظه باید مواظب باشی داری به چی و چه جوری فکر میکنی ، میدونم میتونم :)


آهنگ های شاد اندی و خیلی دوست دارم ، دیروز شوهر خوبم یه سی دی پراز آهنگ هاش وبرام گرفت ، یادم رفت ازش تشکر کنم ،الان میرم یه اس میدم وتشکر میکنم


اس دادم وبعدش به یاد یکی از خاطره های تلخ زندگیم که یکی بهش زنگ میزد و اس میداد افتادم سریع کات کردم سخته پاک کردن خاطرات اما نمیشه باگذشته زندگی کرد که ...اینجوری یه خاطره بد میتونه کل زندگیت و نابود کنه ، آرام جونم باید فراموش کرد بخشید و بخشید

یه روز یه جایی خوندم هر خاطره ای وتو ذهنت مرور کنی مثه راه رفتن توی یه گندم زاره ، دفعه اول یه کم گندم ها کج میشن اما اگه از فاصله 100 متری از بالا نگاه کنی راهی که رفتی پیدا نیست

حالا اگه 10 ،100 ،200 ...1000 باراون راه و بری اون راه یه شکاف بزرگی میشه ، مرور کردن خاطراتم همین طوره دفعه اول سخته و یه اثر کم رنگی وداره اما هرچی بیشتر بهش فکر کنی اون خاطره تو مغزت پررنگ تر وپر رنگ تر میشه و بیشتر وبیشتر سراغت میآد ،دیدین یه سری خاطرات خاص از کودکی تو ذهنمون مونده ؟ من فکر میکنم به خاطر اینکه زیاد اونارو تکرار کردیم که پررنگ شدن

:)نمیدونم تونستم درست توضیح بدم ومنظورم وبرسونم یا نه!!!


جواب اس وداده "فدات بوس" همیشه همین و میگه تا حدی که متنفرشدم ازاین اسش ، من نباید متنفر میشدم یا او نباید یه چیز و مرتب تکرار کنه؟ میشه نظرتون وبدونم؟