زندگی آرام

خاطراتم را می نویسم

زندگی آرام

خاطراتم را می نویسم

یکشنبه تولد حامی

 

یکشنبه تولد حامی بود 

 

صبح شنبه زنگ زدم مامان خودم و مامان او با خواهر برادرش ودعوت کردم واسه تولد گفتم خودش خبر نداره بهش چیزی نگین 

 

انتظارداشتم 8 مهمونابیان و9که به حامی گفته بودم بیاد بریم بیرون جشن بگیریم وقتی میبینه همه هستن سورپرایز بشه 

 

ولی حامی9 وربع اومد درصورتی که هنوز از مهمونا خبری نبود 

 

چیزی نگفتم نفهمید مهمون داریم از اوضاع خونه 

 

داشت لباس عوض میکرد و که مهمونا اومدن  

 

من=     او= 

 

همیشه جشن هامون دوتایی بوده اولین دفعه بود که خانوادگی بود خیلی خوشحال و هول شده بود منم خوشحال از دستپاچگی و نگرانی هاش واسه شام 

 

شام وسفارش داده بودم رفت گرفت و بعد تولد26سالگیش وجشن گرفتیم ، دختر خواهرشوهرم توی همه عکس هابود حتی عکس من وحامی 

 

همه کادوها بلوزبودوهمه بارنگ آبی 

 

همه خوشحال من خوشحالتر ، گرفتن مهمونی بدون حامی خیلی سخت بود خرید میوه آوردنشون بالا ،تمیزکردن خونه .... 

 

فهمیدم خیلی کمکم میکنه وقتی نبود فهمیدم (خصوصیت انسان است!) 

 

وبعدازرفتن مهمونا من خوابیدم یه جورایی غش کردم خیلی حرس خوردم که همه چی خوب بشه 

 

حامی:بیا امشب و تا صبح نخوابیم 

 

من:باشه من بیدارم فقط چشمام بسته است ...خورپف 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
مهربان جمعه 23 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 10:05 ب.ظ

همیشه به جشن و شادی ایشالااااااا.

ممنوووووووووون

دختر کویر دوشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:39 ق.ظ http://sakhreamtarakkhord.blogfa.com

اخه چرا همه کادوها باید اینقدر کپ هم باشه اخه؟

من عاشق این مهمونی گرفتن های یواشکی هستم
اما تا حالا هیچوقت شوهرم تو این مناسبتای مهم کنارم نبوده ک بخوام سورپرایزش کنم...

راستی شما چند ساله ازدواج کردین؟
تولد همسری هم مبارک.ایشالا سالیان سال خوش و خرم باهم باشید

ممنونم ۳ ساله امیدوارم
از لحاظ شخصیتی باهم مشکل داریم ودرصدهوش هیجانی که خیلی بنظرم تورابطه ها مهمه خیلی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد